مرد ثروتمند و با ایمانی در لحظات پایان عمر خویش از خدا خواست که اجازه دهد ثروتش را که از راه حلال بدست آورده بود با خود به جهان دیگر ببرد. با موافقت خدا، مرد دستور داد تا خدمتکاران چمدانها را پر از طلا کنند و درون تابوتش بگذارند.
ساعاتی بعد...
مرد به دروازه بهشت رسید.نگهبان بهشت گفت:" ورود با چمدان ممنوع است!"
مردگفت: "وقتی در آن جهان بود موافقت آن را از خدا گرفتم."
نگهبان قبول کرد و پرسید:" داخل چمدان چیست؟"
مرد چمدان را باز کرد و نگهبان با حیرت نگاهی کرد و گفت:"سنگ فرش خیابان!!!"
سپس درب بهشت را باز کرد، مرد داخل شد و حیرتناک دید؛ بهشت شهریست با دیوارهایی از زمرد، خانه هایی از یاقوت و درختان زیبایی که مرواریدهایی در نهایت ظرافت از آن آویزان بودند.سپس نگاهی به کف خیابانها کرد؛ سنگ فرش خیابانها همه از طلای ناب بود!
خیلی خوب بود موفق باشی
قصه قشنگی بود عسل بانو .......آدمو یاد قصه های مادر بزرگا میندازه.........ممنون دوست من
51024 بازدید
55 بازدید امروز
4 بازدید دیروز
145 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2023 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Mohammad Hajarian
Powered by Gohardasht.com | MainSystem™